منوتوتنهـــــــــــــــــــــــا
خدایا کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم مرابی آنکه خودخواهم اسیر زندگی کردی خداوندا تو مسئولی خداوندا تو تنهایی و من تنها تو یکتایی و بی همتا ، و لیکن من نه یکتایم نه بی همتا فقط تنهای تنهایم
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:18 توسط maryam| نظر بدهيد
شیشه ای میشکند. یک نفر میپرسد:که چرا شیشه شکست؟ یک نفرمیگوید:شاید رفع بلاست. دیگری میگوید:شیشه را باد شکست. دل من سخت شکست. هیچ کس هیچ نگفت. از خودم میپرسم:ارزش قلب من از شیشه یک پنجره هم کمتر بود؟
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:14 توسط maryam| نظر بدهيد
پسرک گل فروش گل هاش توی دستش بود نشسته بود لب جدول رفتم نشستم کنارش گفتم... برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت...بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر ولی دیشب حالش بد شو و مرد... با گریه گفت... تو میخواستی گل بخری؟؟؟ گفتم بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم که باید فراموشش کنم... اشکاشو که پاک کرد یه گل بهم داد گفت...بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت... من بدون خواهرم
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:12 توسط maryam| نظر بدهيد
....خدایا.... خیلی ها دلمو شکستن ، دیگه تحمل ندارم! شب بیا با هم بریم سراغشون... من نشونت میدم، تو ببخششون...!!!
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:11 توسط maryam| نظر بدهيد
ســـیـــگارمـــــــــــــ چــه زیبا کام میدهد او تا صبح پیراهن سفیدش را برایم میسوزاند و من از لبــانش بوســـه ها میگیرم . چه لذتی میبرم از این رفاقت بی منت او از جان مایه میگذارد و من از عمـــــــــر
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:10 توسط maryam| نظر بدهيد
خــــــــــــدای من ! نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی … میــــــــان این دو گمم ! هم خــــود را و هم تــــــو را آزار میدهم … هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی و ... هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی … آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی “هیــــچ” یعنی “پـــــوچ” ! خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت رهـــایم نکن
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:7 توسط maryam| نظر بدهيد
عــطر تنت روی پــیراهنـم مــانده .. امــروز بـویــیدمش عمــیق عمــیق! و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم! و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهمِ دیگری ست… و غمــت سـهم مــن!
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
10:5 توسط maryam| نظر بدهيد
گــآهی تنهــآ چیزی کـه آرامت میکند
رفتـــــَن است ...
نوشته شده در دو شنبه 19 آبان 1393برچسب:, ساعت
9:42 توسط maryam| نظر بدهيد
حرفش را ساده گفت: من لایق تو نیستم!
اما نمیدانم خواست لیاقتم را به من یادآوری کند
یا خیانت خودش را توجیه!؟
نوشته شده در یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:, ساعت
12:57 توسط maryam| نظر بدهيد
رفــتم دکــتر
گــفتم آقــاي دکــتر گــلوم درد ميکــنه
گــفت بگــو آآآآآآآآآ
گفتم نمیتونم...
گفت حالا ی خورده....
گــفتم آآآ
گفت نه دخترم گــلوت چــرک نــکرده!
گــفتم آخه خــيلي درد ميــکنه،نمــي تونــم درســت حــرف بزنم
يه سيــلي زد زيــر گــوشم...
اشــکام کــه ريخــت درد گــلو هم رفــت...
نوشته شده در یک شنبه 18 آبان 1393برچسب:, ساعت
12:50 توسط maryam| نظر بدهيد